بگو باران سکوت کند که اشک می بار ؛ بگو خورشید نتابد که این آدم ها روشن نمی شوند ؛ بگو که ماست سیاه شود که اینجا دروغ ، راست است ؛ بگو بهار نیاید که پاییز پرحرف تر است ؛ بگو که گل نفس نکشد آخر این هوا عاشق نیست ؛ بگو که سنگ بمیرد که این قلب ها از سنگ هم سردتراند ؛ بگو که عزراییل نیاید که این آدم ها روزی صدبار جان یکدیگر را می گیرند ؛ بگو که حقه حرف آخرش رابزند چرا که اینجا زمین هم روزی یکبار خودش را دور می زند ؛ بگو که باد بیاید چراکه این روزها غبار دروغ رنگ انسانیت را از یاد برده است ؛ بگو که ماه برود چراکه چهره یار روی او را هم کم کرده است ؛ بگو که طغیان کند رود ، ارومیه خشکیده است ؛ بگو که برخیزد علف چراکه جنگل های شمال آتش گرفته اند ؛ بگو که ستاره آمد ، حجله خورشید و ماه امشب بی عروس است ؛ بگو که دریا را طوفان نزند که در چشم مشتری طوفان برپاست ؛ بگو که از آن جهان دم نزنند و گرمای آتش را به رخمان نکشند که آدم ها خوب یکدیگر را می سوزانند ؛ بگو که نفرت خواب شود چراکه دخترک خانه از اشک و گریه چشمانش سرخ است ؛ بگو که خیال باطلیست چراکه عشق ماندنی نیست ؛ بگو که کوه آوار شود چرا که شانه مرد فقیر استوار تر است ؛ بگو که سرو بالا و بالاتر رود چراکه چون سودی ندارد پس اهمیتی هم ندارد ؛ بگو که شیر از سلطانی استعفا دهد که رام این آدم ها شدن شکست را در بر دارد ؛ بگو که طوطی غمباد بگیرد که سکوت شنیدنی تر است ؛ بگو که ابر تا می تواند بگرید که ته ظرف تشنه لبان آبی نیست ؛ بگو که هوا بی تو پاک نشود چراکه نفس تویی ؛ بگو که جاده تا به ده قدم کم آورد که عاشق تاب رفتن معشوقه اش ندارد ؛ بگو که دنیا قبرستان شود زنده ای این میان نیست ؛ بگو که خودکشی مال زنده هاست چراکه ما سال هاست که مرده ایم ؛ بگو که پیشرفتی نخواهد بود چراکه هنوز دهاتی فحش است ؛ بگو که به دنبال تنهایی نگردند چراکه در خانه ما خانه دارد ؛ بگو که تعارف نداریم اما اگر غمتان نصف نصف است شادیتان پس چی ؛ بگو که درد ها زیاد شوند که درد داشتن یار است ؛ بگو که دیگر نیایند آخر اگر ما همه جایش را یکی بودیم پس جاهای خوبش را هم تکییم ؛ بگو که ...
نظرات شما عزیزان:
برچسب ها: